ادبستان بیست


ادبستان بیست


داستان
پسربچه‌ای برای سفر به شهر بغداد آماده می‌شد تا در آنجا درس بخواند و علمبیاموزد. مادرش به او چهل دینار سپرد تا آن را خرج کند سپس به او گفت: «فرزندم، بامن عهد کن که هیچ گاه و در هیچ کاری دروغ نگویی
پسرک به او قول داد که چنین کند. آن گاه همراه قافله خارج شد و رفت.
هنگامی که در صحرا راه می‌سپردند، گروهی از دزدان به آن‌ها یورش بردند و پول واموال آن‌ها را غارت کردند. سپس یکی از مزدوران گروه به پسرک نگاهی کرد و از اوپرسید: «آیا تو هم چیزی به همراه داری؟»
پسر پاسخ گفت: «چهل دینار
دزد خندید و گمان کرد که پسر قصد شوخی دارد و یا دیوانه است. از این رو او راگرفت و نزد رهبرشان برد و او را از آنچه پیش آمده بود با خبر ساخت. رهبر دزدان گفت: «پسرک! چه چیزی تو را به راستگویی واداشت؟»
پسر گفت: «من با مادرم پیمان بسته‌ام که راستگو باشم. حال بیم دارم که به عهدمخیانت کنم
رهبر سارقان از گفته‌ی پسر، سخت متأثر شد و گفت: «دارایی‌ات را آشکار کردی تامبادا به عهدخود با مادرت خیانت کنی و من بیم دارم که به عهدم با خداوند خیانتورزم.
آن گاه به دزدان دستور داد هر آنچه را که از قافله ستانده بودند بازگردانند. سپسرو به پسر گفت: «من با دست کوچک تو، به آغوش خداوند بزرگ باز می‌گردم و توبهمی‌کنم
 
دیگر دزدان نیز به رهبرشان گفتند: «تو بزرگ ما در راهزنی بودی و امروز بزرگ مادر بازگشت به سوی پروردگار هستی

                    


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: اکبرجعفرزاده | تاريخ: جمعه 30 دی 1390برچسب:, | موضوع: <-PostCategory-> |